فتیان

«جوانمرد»

فتیان

«جوانمرد»

فتیان

این خط آخر ندارد
بنویس شهید و بعد برو سر سطر
همانجا که نخل هایش بدون سر
نماز می گزارد و بیدهای
مجنونش به سمت شرجی افق
در اهتزازند
از این سطر به آن سطر
از این خط به آن خط
از این خاک ریز به آن خاکریز
حالا دیگه این همه شهید را
کلمه ها تشییع می کنند
اصلاً این خط آخر ندارد
بدون معطلی به جای نقطه
اشک هایت را بگذار و برو

تبلیغات
PRchecker.info

طبقه بندی موضوعی

سخنان حضرت آیت‌الله امام خامنه‌ای :

مجاهدت آنها

که به‌عنوان غوّاصان دریادل،

در قضایای کربلای چهار و پنج معروف شدن

 هرگز از یاد تاریخ این مرز و بوم نخواهد رفت.

آنها همچنان که خدای متعال فرموده است، زنده‌اند.

ما باید تلاش کنیم آن ارزشهایی را که آنها به‌خاطر آن در این میدانها وارد شدند، زنده بداریم. 1382/7/22

آه ای غواص شهید مادرم دید تورا ، دست تورا

وهمش زمزمه می کرد به ترکی "ننه قربان سنه را" 

غواصان دیدند ما داریم غرق میشویم، خودشان را رساندند...

تک سایز!!!

دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۳، ۱۰:۵۳ ب.ظ

داستان کربلا

شهادت یک لباس تک سایز است.
هر وقت و هر زمان اندازه ات را به لباس شهادت رساندی،
هر جا باشی با شهادت از دنیا میروی...
"شهید آوینی"

...

 شهادت قسمت ما می شد ای کاش...

کی با حسین کار داشت؟

شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۱۲ ب.ظ

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید! 

برگرفته از کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 84

شهید اربعین

دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۲، ۰۲:۵۴ ب.ظ

شهید مصطفی احمدی روشن

مصطفی با پیراهن سیاه امام حسین علیه السلام روحی له الفداء- شهید شد.
مصطفی در اربعین به مولایش اقتدا کرد. سرش را تقدیم کرد به دوست. 
و پیراهن سیاه روضه اش را به من و شما نشان داد.. 
و گفت که می شود با همین مقاله نوشتن ها هم به خدا رسید...
.
.
سیصد گل سرخ، یک گل نصرانی
ما را ز سر بریده می ترسانی
ما گر زسر بریده می ترسیدیم
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم

پدر موشکی ایران

يكشنبه, ۱ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۱۵ ب.ظ

سلام بر محرم

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۲، ۱۰:۵۵ ب.ظ

هدیه یک دختر بچه ی یتیم به شهدا…

چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۲، ۰۸:۴۶ ق.ظ

با سلام به امام زمان علیه السلام و امام خمینی 

سلام به رزمندگان اسلام. اسم من زهرا می باشد، این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم. پدرم می خواست جبهه بیاید ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد. من ۹ سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالی بافی میروم. مادرم کار میکند، ما ۵ نفر هستیم. پدرم مرد و باید کار کنیم و من ۹۲ روز کار کردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم. از خدا می خواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندهید و مرا کربلا ببرید، آخر من و مادرم خیلی روزه می گیریم تا خرجی داشته باشیم. مادرم، خودم، احمد و بتول و تقی برادر کوچک هست، سلام می رسانیم. خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد.

شهید گمنام

جمعه, ۱ شهریور ۱۳۹۲، ۱۲:۰۸ ب.ظ

خیلی گشته بودیم ...

نه پلاکی ، نه کارتی ، چیزی همراهش نبود...

لباس فرم سپاه تنش بود...

چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد...

خوب که دقت کردم...

دیدم یک نگین عقیق است ، انگار جمله ای رویش حک شده...

خاک و گل های آن را پاک کردم...

دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم...

روی عقیق نوشته بود :

"به یاد شهدای گمنام"

پی نوشت :

گمنامی برای شهوت پرستان درد آور است اگرنه همه اجر ها در گمنامی است. شهید سید مرتضی آوینی

عملیات رمضان

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۱۱ ق.ظ

سلام

کمی با تاخیر ماه مبارک رمضان ماه خدا رو به همه تبریک عرض می  کنم

نام عملیات: رمضان

رمز عملیات: یا علیّ و یا عظیم

محل عملیات: منطقه عمومی نفس اماره

نوع عملیات: نفوذی

هدف: پاکسازی قلب

سلاح: دعا و نیایش

عملیات با نام نامی زهرا (س) آغاز شده است.

سوم خرداد

جمعه, ۳ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۰۰ ب.ظ

عکسی که می بینید، دو پاسدار خرمشهری را در کنار هم نشان می دهد. روز سوم خرداد سال 1361، زمانی که رزمندگان اسلام، فاتحانه قدم در خرمشهر نهادند و پرچم سبز علوی را بر فراز گنبد مسجد جامع این شهر برافراشتند، جشنی تاریخی و تکرار نشدنی در برابر مسجد جامع برگزار شد که برش هایی از آن را بارها در سیمای جمهوری اسلامی دیده اید. در آن ضیافت الهی که که مجاهدان فی سبیل الله، با تکبیر و کلمه توحید، ثمرات جهاد خود را مبارک می داشتند، جای دو نفر بسیار خالی بود و نبودشان، اشک بر دیده می آورد. "سید محمدعلی جهان آرا" و "سید عبدالرضا موسوی". مردانی که بیش از دیگران، در حسرت دیدن آزادی شهرشان می سوختند و پیش از آن به شهادت رسیدند. 
محمد علی جهان آرا، فرمانده سپاه خرمشهر و فرمانده مقاومت 45 روزه در این شهر بود. در همان زمان، سید عبدالرضا موسوی، معاونت وی را بر عهده داشت. جهان آرا، ماه ها بعد، به فرماندهی سپاه منطقه 8 رسید و سید عبدالرضا به جای او، فرماندهی پاسداران خرمشهر را به دست گرفت. 
"سید محمدعلی جهان آرا" 9 ماه پیش از آزادی خرمشهر به شهادت رسید و سید عبدالرضا حدود ده روز قبل از این پیروزی.
شادی روحشان صلوات
در این عکس، نفر سمت راست، شهید جهان آرا و نفر سمت چپ، شهید موسوی هستند.

کانال کمیل

دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۰۱ ق.ظ

من می نویسم “کانال”...


سرمایی ها یاد کولر می افتند،


دیپلمات ها یاد سوئز،


سیاستمداران یاد شبکه های رسانه ای،


اما امام خامنه ای یاد “حنظله” می افتد، یاد “کمیل”.


خدا را شکر رهبرم می فهمد زبان مرا...
کانال کمیل

احساس تکلیف

دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۲، ۰۹:۰۱ ق.ظ

تصویر زیر حاج محمود امینی را نشان می دهد. کسی که فرماندهی گردان حمزه از لشکر 27 محمدرسول الله(صلوات الله علیه) را بر عهده داشت او شستن ظروف رزمنده ها را عیب نمی دانست و برای خدمت کردن به رزمنده ها از دیگران سبقت می گرفت.

او نیز به نوعی در قبال انقلاب اسلامی « احساس تکلیف » کرده بود.

ارباً اربا

يكشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۲، ۱۰:۰۶ ب.ظ


خیلی تو خودش بود .

بهش گفتم چرا اینقدر تو خودتی ؟ 

گفت : دارم فکر میکنم« ارباً اربا » یعنی چی ؟ 

نمیدونم بعداً باید تو کتابا بخونم ، یا با چشم خودم ببینم ! 

بعد عملیات جنازه شو دیدم ...

چنان توپ بهش خورده بود که معنی « ارباً اربا » رو کاملا درک کرده بود...

منبع : http://fanous.blog.ir

والفجر 8

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۱، ۱۱:۴۸ ق.ظ

بیست بهمن سالروز عملیات پیروزمندانه و غرورآفرین والفجر هشت بر همگان مبارک باد.

در ساحل اروند مجذوب غروبم
محو چکاوک های نی زار جنوبم
ای کاش آن یار سفر کرده بیاید
گمگشته های فاو را پیدا نماید

صلوات

جمعه, ۲۹ دی ۱۳۹۱، ۰۵:۴۷ ب.ظ

فرمانده لشکر

جمعه, ۲۹ دی ۱۳۹۱، ۰۱:۱۶ ب.ظ

فرمانده لشگر

قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاک زیستن، چادرها را سر پا کردیم. شبی برادر زین الدین با یکی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌کردند. من خواب بودم که رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریک بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد.

بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی که می‌گویند شیرینی یک چرت خواییدن در آن با کیف یک عمر بیداری برابری می‌ کند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به کندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» که باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تکانش دادم. بیدار که شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینکه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم.

چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم میدهد «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز کردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «کی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو که بیدارم نکردی» با تعجب گفتم: «پس اون کی بود که بیدارش کردم؟» ناصری نگاه کرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشکر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می‌سوخت.

با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذکر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام کرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار کرد که اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من کار دارم می‌خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.

کتاب افلاکی خاکی

شهیدی که خستگی را خسته کرده بود

يكشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۵۳ ق.ظ

شهیدی که خستگی را خسته کرده بود : 

شهید حاج اسماعیل حسنی

شهید گرانقدر حاج اسماعیل حسنی از جمله جهادگران متعهد و با اخلاصی بود که در طی جنگ از خود گذشتگی و فداکاریهای زیادی از خود به نمایش گذاشت این شهید بزرگوار  علاقه خاصی به اهل بیت عصمت و طهارت و علی الخصوص به سید الشهدا امام حسین داشتنددر مراسمهای که  برای عزاداری سالار شهیدان برگزار میشد شرکت می جستند و خود نیز در  بر پائی مراسم یاد بود امام حسین نقش فعالانه ای داشتند. شهید حاج اسماعیل حسنی قبل از انقلاب در ساخت مسجد محله خویش که مسجد پنج تن معروف بود همکاری مساعدت  فراوان داشتند و چون در کارهای سخت مهارت داشتند کارهای ساختمانی مسجد را بر عهده گرفتند. بعد از پیروزی انقلاب در مسجد پنج تن پایگاه بسیج را بوجود آوردند تا هم جوان های محل را دور هم جمع کنند و هم اینکه برای اعزام به جبهه و نبرد  با دشمنان قرآن و وطن آنان را آگاه سازد. 

نحوه شهادت  

دوست شهید می گوید...

سردار خاکی

پنجشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۱، ۰۷:۰۸ ب.ظ

سردار شوشتری به روایت سردار حمزه حمیدنیا

سردار نور علی شوشتری

اقتدار در عملیاتها :

از آذرماه 59 که من فرمانده عملیات سپاه خراسان بودم و شهید شوشتری فرمانده عملیات سپاه نیشابور بود با هم ارتباط داشتیم. تا سال 62 هم بنده فرمانده ایشان بودم. ایشان کم کم به خاطر لیاقت و شجاعت و توانمندی ای که نشان دادند، مسئولیت های دیگری گرفتند که از جمله آن ها فرماندهی لشگر پنج نصر خراسان بود. 

اواخر جنگ هم فرماندهی قرارگاه نجف که وسعت بزرگی از جبهه های جنگ جنوب و غرب را تحت اشراف خود داشت، به عهده ایشان گذاشتند و بعد از جنگ هم فرماندهی قرارگاه ثامن الائمه(ع) در شمال شرق و بعد هم فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا و معاونت فرماندهی نیروی زمینی سپاه را بر عهده ایشان گذاشتند که به خوبی برای ولایت سربازی نمودند و سربلند بیرون آمدند. 

[در دفاع مقدس]هنگام سخت شدن عملیات ها مانند آهنی که آب دیده، قوی تر و قوی تر می شد و هرچه کار گره می خورد، ایشان استوارتر می شد. به خاطر همین روحیه در مواقع سخت با موفقیت بیرون می آمدند. واقعاً ایشان را می توان به کوهی تعبیر کرد که هیچ خللی در آن راه نداشت و می شد به آن اتکا کرد. 

زمانی که عراقی ها با تمام قوا به منطقه چزابه حمله کردند، شوشتری و فرماندهان دیگری از جمله شهید بابانظر و شهید آهنی و شهید حسن عامل و شهید چراغچی 48 ساعت در مقابل آنان ایستادند و یک قدم عقب ننشستد. دشمن هم از عبور از آن منطقه ناامید شد و زمینه موفقیت در عملیات های بعدی نیز مهیا گردید. 

توی عملیات کربلای یک که عراق پاتک کرده و مهران را گرفته بود، چنان مقتدرانه صحنه عملیات را پیش برد که با وجود کمک رسانی هوایی عراقی ها، نیروهای دشمن در محاصره کامل قرار گرفتند و نهایتاً از ارتفاعات آن منطقه عقب نشینی کردند. 

برنامه های سیستان 

بچه روستا بود و در یک زندگی سخت و فقیرانه بزرگ شده بود و فردی رنج کشیده و بسیار محکم بود. به همین خاطر در طول زندگی خودش، به محرومان توجه ویژه داشت و خدمت به آنان را عبادتی بزرگ می دانست. 

در برنامه ای که ایشان برای منطقه جنوب شرق کشور اعلام کرده بودند، چند بند وجود داشت که از آن جمله، رسیدگی به وضعیت اشتغال مردم منطقه، رفع محرومیت از مردم، اتحاد قبایل و واگذاری برقراری امنیت به نیروهای بومی، برقراری امنیت پایدار و فراگیر و... در پایان هم ایشان یک کلمه را نوشته بود که یک نشانه بود: «شهادت». 

اقتدا به مولا امیر المؤمنین علیه السلام 

هنگام سخت شدن عملیات‌ها مانند آهنی که آب دیده، قوی تر و قوی تر می‌شد و هرچه کار گره می‌خورد، ایشان استوارتر می‌شد. به خاطر همین روحیه در مواقع سخت با موفقیت بیرون می‌آمدند. واقعاً ایشان را می‌توان به کوهی تعبیر کرد که هیچ خللی در آن راه نداشت و می‌شد به آن اتکا کرد. رفتارش انسان را یاد ماجرای امیرمؤمنان(ع) می‌انداخت .شهید شوشتری بعد از بازدید از مناطق محروم منطقه و سر زدن به کسانی که مرد خانه شان چه شهید شده، چه به ‌طور عادی از دنیا رفته یا حتی به ‌خاطر جرم و اقدام علیه نظام اعدام شده بود که برای ایشان فرقی نداشت می‌نشست و گریه می‌کرد. رفتار ایشان، انسان را یاد ماجرای امیرمؤمنان(ع) با آن زن فقیر می‌انداخت که حضرت به خانه‌اش رفت و بین مواظبت از بچه‌ها و پختن نان، آن زن دید که ایشان صورتش را به آتش نزدیک می‌کند و می‌گوید: بترس از آتشی که فردای قیامت خواهد بود. به راستی که شهید شوشتری در همه چیز، به مولای متقیان اقتدا کرده بود. 

منبع :ساجد

سربند یازهرا

يكشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۲۱ ق.ظ

nilofary-1679-770bcd

سربند یا زهرا در جبهه، قیمتی دیگر داشت. شهید گنج افروز اهل بابل بود. شب عملیات گیر داده بود به سربند یا زهرا، پانزده ساله هم بود. گفتم حالا بیا  یه سربند دیگه، همه سربند ها مقدس هستند. بعد نم اشک هاش چکید رو گونه های نو رسته اش،....

وقتی داشتم سربند یا زهرا رو می بستم به پیشانی اش گفتم حالا بهم بگو..؟

شهید گنج افروز گفت: از چی بگم؟ 

گفتم: سربند یا زهراء

گفت: آخه من بچه که بودم مادرم از دنیا رفت. نام مادرم فاطمه بود. حالا من که مادر ندارم، اگه امشب شهید بشم، بیاد واسم نوحه سرائی کنه" گریه کنه" نازم کنه".... میخوام شهید که شدم. حضرت فاطمه الزهرا بیاد رو سرم. بگم بهش که نام مادر من هم فاطمه بود. 

چی داشتم که بهش بگم. رفتیم تو عملیات، اول که خمپاره خورد یک پاش قطع شد. داد میزد من رو نبرید. من میخوام که بجنگم دفاع کنم. بعد مدتی یه خمپاره آمد درست من وقتی رفتم رو سرش، ترکش خورده بود وسط پیشانی اش...

به مناسبت 9 دی

شنبه, ۹ دی ۱۳۹۱، ۰۸:۳۴ ب.ظ

هید مجید محمودی رهیافتگان طریق شهید امدادگر بسیجی

مادر پیـری دارم
1 زن، 3 بـچه قــد و نیـم قـد.
از دار دنـیا چیـزی نـدارم جـز یک پـیام:
قـیامـت یقـه تـان را مـی گـیرم اگـر ولـی فقـیه را تـنهـا بگـذاریـد!

«وصیت نامه شهید مجید محمودی»

مناجات نامه شهید 13 ساله

جمعه, ۸ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۲۶ ب.ظ

فرازهایی از مناجات نامه شهید 13 ساله:

شهید علیرضا محمودی

شهید محمودی

بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله : 
از این که حسد کردم...
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم...
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم....
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم....
از این که مرگ را فراموش کردم....
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم....
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم.....
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم....
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند....
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم....
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم....
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم....
از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم....
از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم....
از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.
از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند....
از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود....
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری.....
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم.... 
از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند....
از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم....
از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم....
از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم....
از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم....
از این که " خدا می بیند " را در همه کارهایم دخالت ندادم....
از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا ... به نشنیدن زدم....
از ......

.:روحش شاد:.

اولین شهید دفاع مقدس

دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۱، ۰۴:۵۲ ب.ظ
شاید شما هم گاهی با خود فکر کرده اید که اولین شهید دفاع مقدس در جبهه چه کسی است و یا شاید از دوست یا کسانی که دستی در موضوع دارند این را پرسیده باشید. این سوال به طور طبیعی چند پرسش دیگر هم ایجاد می کند، کجا و چطور شهید شده؟ اهل کجاست؟ چگونه شخصیتی دارد؟ شغل و نقش او در دفاع مقدس چه بوده؟
http://karajrasa.ir/media/files/anc_file_1937%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%AC%20%D8%AF%D8%B3%D8%AA%DB%8C%D8%A7%D8%B1%DB%8C.jpg
به گزارش مشرق، اولین شهید دفاع مقدس «ایرج دستیاری» نام دارد و از شهر امیدیه است. ایرج از همان دوران کودکی انسانی اجتماعی و مسئولیت پذیر بود و سعی می کرد نسبت به اطرافیانش احساس مسئولیت داشته باشد.
 به لحاظ اعتقادی فردی معتقد بود و نسبت به اقامه نماز اول وقت و انجام واجبات شرعی اهتمام و توجه خاصی داشت. او به ورزش خصوصاً رشته فوتبال علاقه وافری داشت و به عنوان یکی از دروازه بان های مطرح منطقه امیدیه زبانزد همه ورزشکاران بود و در باشگاه های شاهین، بانک ملی و استقلال بازی می کرد. به دلیل حضور در میادین ورزشی، افراد با سلایق و گرایش های مختلف گرد ایرج جمع می شدند و او سعی می کرد همچون شمعی در میان جمع عامل وحدت همه جوان ها باشد تا بتواند با جذب نوجوانان و جوانان منطقه امیدیه به ورزش آنها را از بلاهای اجتماعی دور سازد.
با شکل گیری «کمیته» از ابتدای پیروزی انقلاب شهید دستیاری به همراه نیروهای مخلص انقلابی مسئولیت حفاظت از مسیر لوله های نفتی و چاه های نفت منطقه آغاجاری را بر عهده گرفتند و از ساعت 10 شب تا شش صبح به مدت شش ماه این وظیفه را با موفقیت به انجام رساندند. شهید ایرج دستیاری در آبان 1358 به عضویت نیروی مقاومت سپاه امیدیه و آغاجاری در آمده و دوره های مختلفی را زیر نظر سردار شهید غیور اصلی و سایر همرزمانش در اهواز پشت سر می گذارد. پس از حضور در مناطق مرزی شلمچه و در مدت کمی، اقدام به شناسایی محل های نفوذ عناصر ضدانقلاب کرده و با توجه به آشنایی و داشتن تخصص تکنیسین برق و هوش ذاتی و نظامی اش با مشورت شهید جهان آرا و دیگر همرزمان وی در سپاه خرمشهر خط آتشی از مواد انفجاری به طول چهار کیلومتر در خط مرزی ایجاد کردند و موفق شدند در یکی از شب ها یکی از نیروهای ضدانقلاب را دستگیر کنند که در بازجویی به عمل آمده مشخص شد که عامل بمب گذاری در چهار راه امام بوده که منجر به شهادت یک زن باردار و کودکش شده است.
ایرج به همراه برادر کوچک تر خود بیژن : که به افتخار جانبازی نائل شده است- و حاج احمد سلحشورفر، مشغول چینش مواد انفجاری در طول خط مرزی بودند، در این لحظه شهید با توجه به آگاهی و اشرافیتی که به خطرات مواد انفجاری داشت، از همراهان خود می خواهد که از محل دور شوند تا آخرین چاشنی را بازرسی و خط را آماده کند که ناگهان یکی از تله ها در اثر ریزش خاکریز منفجر می شود و ایرج در اثر شدت موج انفجار به درون نهر خین پرتاب می شود و در اثر وجود درگیری در منطقه پیکر مطهرش تا یک هفته مفقود می ماند که پس از گذشت یک هفته در کنار اسکله خرمشهر شناسایی و به زادگاهش امیدیه انتقال داده می شود.
بازگشت پیکر شهید ایرج دستیاری آن چنان تحولی در منطقه به وجود می آورد که سبب می شود بار دیگر آحاد مردم شهر امیدیه حول آن شمع فروزان جمع شوند و جوانان سلحشور شهر فوج فوج تقاضای عضویت در سپاه امیدیه و آغاجاری را کنند.

اولین شهیده طلبه

يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۱، ۰۸:۵۳ ق.ظ

فهیمه سیاری در بهار 1339 (برابر با محرم الحرام سال 1381 قمری) در خانواده ای مذهبی در تهران چشم به جهان گشود. او از همان ابتدای کودکی و نیز در دوران ابتدایی و راهنمایی ، با همسالان خود فرق بسیار داشت.بسیار کنجکاو بود و مرتب برای سئوال های خود ، دنبال پاسخ می گشت .در بین همکلاسانش هم از نظر اخلاقی و هم ازنظر درسی ، شاگرد ممتاز بود و با وجود سن کم ، همیشه همراه مادر و خواهرش در جلسات مذهبی قرآن ، احکام و اصول عقاید در حسینیه ای که فاصله زیادی با منزلشان داشت  ، شرکت می کرد و از همان دوران وجودش با قرآن و مسائل دینی گره خورد.بعد از دوراان راهنمایی خانواده سیاری به شهر زنجان منتقل شدند و در آنجا فهیمه در دبیرستان به تحصیل رشته ریاضی فیزیک پرداخت . سالهای پایانی دبیرستان مصادف بود با سال های اوج بیداری مردم.در آن زمان مسجد حضرت ولی عصر زنجان ، مسجدی بود که فهیمه با حضور در آنجا هر روز بیشتر رشد می کرد و نظاره گر به بارنشستن درخت انقلاب بود.در مسجد حضرت ولی عصر بزرگوارانی چون آیت الله مشکینی و رضوانی نقش مهمی در بیداری مردم ایفا می کردند. فهیمه در سال 1357 بعد از اخذ دیپلم برای تحصیل رضای خدا و معارف اسلامی  به قم  هجرت نموده و در مکتب توحید قم (حوزه علمیه خواهران) در محضر اساتیدی چون آیت الله شهید قدوسی بهره می گیرد، او در آن سالها در مکت توحید به خودسازی و عبادت می پردازد و معارف الهی چشمه چشمه در زلال وجودش می جوشد. شهیده فهیمه سیاری در مهر ماه سال 59 یعنی سال سوم تحصیل در مکتب توحید جهت تبلیغ و کار فرهنگی تربیتی به شهرستان بانه اعزام می شود. او علم را به صحنه عمل کشانده از دوستانش در مکتب توحید خداحافظی می کند او احساس سبکبالی دارد و می داند این سفر بازگشتی ندارد. با وجود بالهای بلندش ، دیگر پای ماندن و طاقت راه رفتن بر زمین را ندارد، از این رو ندای پروردگارش را لبیک گفته و کوله بار سفر بردوش می کشد ، ایشان در تاریخ 59/09/12 همراه دو خواهر دانشجو که آنها نیز برای تبلیغ با او همسفر بودند از سنندج به سمت سقز همراه یک ستون نظامی حرکت کرده و ساعت 4 بعد از ظهر به دیواندره می رسند و از آنجا به سمت بانه طی مسیر می نمایند.

آری راه پر خطر و ضد انقلاب در کمین، فهیمه به دوستش می گوید :«احساس راحتی می کنم ، دیگر فقط از راه دور شاهد نیستم چون خودم هم در جریان هستم» .

در بین راه باصدایی آرام و دلنشین قرآن را تلاوت می کند ، توشه او قرآنی است که روبروی او باز است و عکسی از امام که بر دامنش قرار دارد،فهیمه با اشاره به عکس امام به دوستش خانم فتاحی که یک ژسه در دست داشت گفت:

تا این را داریم هیچگونه غمی نداریم

ناگهان رگبار گلوله از هر طرف ماشین آنها را هدف قرار می دهد ، بارانی از گلوله وخون در این لحظه راننده فریاد می زند سرهایتان را بیارید پایین.

وفهیمه آرام سرش را بردامن دوستش می گذارد.

شهیده فهیمه سیاری در قامت یک خواهر(1)

یکی از خواهران دانشجو از ناحیه دست مجروح شده است راننده کتفش زخمی می شود ولی با این حال ماشین را از منطقه درگیری دور و در درمانگاه متروکه ای متوقف می شود، دوست فهیمه که برای درمان دوست دانشجویش قصد می کند پیاده شود متوجه می شود بردامنش خون ریخته است ، آری فهیمه خیلی آرام به شهادت رسیده و باچشم خونین خدارا به تماشا نشسته بود.

فهیمه این راه طولانی را با خط سرخ شهادت کوتاه نموده و بر پیشوای خود حسین علیه السلام اقتدانمود.

وصیت نامه شهیده فهیمه سیاری:

خدایا !
به من شناختی عطا کن که در پرتو آن از همه وابستگی ها رها شوم.
خدایا !
از درگاهت خواستارم خود را آن گونه به من بشناسانی که خود می پسندی.

خدایا !
خوب شدن ها از طریق خود را به من بنمایان و قدرتی بده که سنجش میان خوب و بد را داشته باشم.
اگر کسی راهی را که مسیر الی الله است، انتخاب کرد، با آنکه به آن راه ایمان دارد، باید پیوسته اعمال خود را بررسی کند تا از آن راه انحراف پیدا نکند.
در خود نگریستن، شهامت می خواهد و لازمه شهامت، ایمان و آگاهی است که با شهادت به حقیقت می پیوندد.
خدایا !
به همه ما توفیق اطاعت و عبادت عطا فرما.

در پایان اگر به قم بازنگشتم، از اساتیدم که مرا به دین راه الهی رهنمون شدند، سپاسگزاری می کنم.

معجزه شهدا

چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۴۷ ب.ظ

حاج آقا باید برقصه!

کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...

 حاج آقا باید برقصه! طلائیه

شهید گمنام

دوشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۱، ۰۳:۱۲ ب.ظ
بازهم بوی شهادت درشهرمان می پیچد:
امروزبه استقبال پیکرشهدای گمنام دفاع مقدس می رویم وآنهارراتا مصلای بجنوردبدرقه می کنیم.امروزمراسم استقبال از پیکرشهدای گمنام هشت سال دفاع مقدس توسط مردم شهیدپرورصورت میگیرد و فردا سه‌شنبه پیکراین دوشهیدبزرگوار درمرکز دانشگاه آزاداسلامی بجنورد آرام میگیرند. و چراغ هدایت دانشجویان ، مردم عاشق و دلسوخته و شهید پرور شهرستان بجنورد می شوند.
 
گمنام

دلم گرفته،بازم چشام بارونیه،وای،وای،وای

خبر آوردن بازم تو شهر مهمونیه،وای،وای؛وای

شهید گمنام سلام،خوش اومدی،مسافر من،خسته نباشی پهلون

شهید گمنام سلام،پرستوی مهاجر من،صفا دادی به شهرمون

وقتی رسیدی همه جا بوی خوش خدا پیچید،تو مگه کجا بودی؟

وقتی رسیدی کوچه ها نسیم کربلا رسید،تو مگه کجا بودی؟

وقتی رسیدی همه جا عطر گل نرگس اومد،مگه با آقا بودی؟

وقتی رسیدی همه اشکا مثل زهرا(س)می چکید،تو مگه کجا بودی؟

شهید گمنام،دوباره زائرت شدم،وای،وای،وای

شهید گمنام،بازم کبوترت شدم،وای،وای،وای

شهید گمنام بگو،بگو به من حرف دلت رو،تا کی می خوای سکوت کنی

شهید گمنام بگو،پس کی می خوای فکری برای بغض توی گلوت کنی؟

راستی هنوز مادر پیرت تو خونه منتظره،چرا اینجا خوابیدی؟

راستی مادر نصفه شبا با گریه از خواب می پره،چرا اینجا خوابیدی؟

راستی بابات چند ساله دق مرگ شد و عمرش سر اومد،خدا رحمتش کنه

راستی کسی نیست مادر و حتی یه دکتر ببره،چرا اینجا خوابیدی؟

خودم می دونم،شرمنده پلاکتم،وای،وای

مدیون اشکِ فرزند بی پناهتم،وای،وای

حق داری هر چی بگی،تازه دارم کنار قبرت فکر دقایق می کنم

حق داری هر چی بگی،به روم نیار گلایه هاتو خودم دارم دق می کنم

باشه دیگه کل وصیت هاتو اجرا می کنم،تو فقط غصه نخور

باشه دیگه دعا برا یوسف زهرا می کنم،تو فقط غصه نخور

باشه دیگه کاری برا غوغای محشر می کنم،تو فقط غصه نخور

باشه دیگه فکری برا اشکای رهبر میکنم،تو فقط غصه نخور

گمنام

 

شهدای عزیز شهدای نامدار التماس دعای ویژه داریم ...

سر بریده یاحسین می گوید...

جمعه, ۲۴ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۲۹ ب.ظ

طلبه شهید مصطفی آقاجانی در جاده خمپاره خورد و سرش قطع شد. دیدند سر بریده لبهایش تکان می خورد و « یا حسین » می گوید. بعد از شهادت کوله پشتی اش را باز کردند ، در برگه ای نوشته بود:

1- خدایا ! امام حسین علیه السلام با لب تشنه شهید شد ، من هم می خواهم تشنه شهید شوم.(وقتی او شهید شد،تانکرهای آب خالی بوده و فرمانده برای رزمنده ها تقاضای آب کرده بود)

2- اربابم با سر بریده شهید شده و سرش را از پشت بریده اند ، من هم می خواهم از پشت سرم بریده شود (نقل کردند که خمپاره از پشت سر به شهید خورده است)

3 -سر بریده ی مولایم امام حسین علیه السلام بالای نی قرآن می خواند ، من سرّش را نمی دانم ، ولی می خواهم با سر بریده « یا حسین » بگویم.

فاتح خیبر

جمعه, ۲۴ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۲۷ ب.ظ

این روزها ، بوی فراموشی می آید
و وضعیت زرد است
و کس نمی داند که عزت،
چه بهایی داده است،
که رهایی زاده است

خیلی نامــردیم
راه را گم کــردیم
آتش سرد شدیم
از وفا طرد شدیم
معدن درد شدیم

یادمان رفت که خرج تو و من گشته شهید

فقط همین

چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۱، ۰۱:۵۳ ب.ظ

وصیت نامه شهید احمد رضا احدی

انتظار

چهارشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۱، ۰۶:۴۹ ب.ظ

گل نرگس

خدایا اکنون هم ، و اکنون هم برای من ، برای ما ، فقط یک شاخه گل نرگس به جای مانده و بویش از ورای سال ها و قرن ها انتظار مشام جانمان را محو خود کرده است.

و او مهدی«عجل الله تعالی فرجه الشریف» است.

مهدی جان

خدایا تورا سوگند بر یکتا گل نرگس ، پایان و قت انتظار ما را مقدر بفرما و چشم ما را به جمال خورشید و منجی موعود روشن کن...

.:آمین یا رب العالمین:.

قرن 21

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۱، ۰۱:۰۳ ق.ظ

اینجا ایرانِ قرن 21 است!!!

اینجا صدای آهنگهای پاپ لس آنجلسی و غرب زده آن قدر بلند است که فریادهای «حاج مهدی باکری» به گوش نمی رسد!!!

اینجا ایران قرن 21 است!!!
اینجا همه «حاج ابراهیم همت» را با اتوبان همت می شناسند!!!
اینجا ایران قرن 21 است!!!

 اینجا بر دیوارهای شهر روی عکس شهید ، پوستر تبلیغاتی می چسبانند!!

بقیه در ادامه مطلب