قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاک زیستن، چادرها را سر پا کردیم. شبی برادر زین الدین با یکی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت میکردند. من خواب بودم که رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریک بود. چهرهها به خوبی تشخیص داده نمیشد.
بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی که میگویند شیرینی یک چرت خواییدن در آن با کیف یک عمر بیداری برابری می کند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به کندی میگذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» که باید پست بعدی را تحویل میگرفت. تکانش دادم. بیدار که شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینکه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم.
چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم میدهد «رجبزاده. رجبزاده.» به زحمت چشم باز کردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «کی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو که بیدارم نکردی» با تعجب گفتم: «پس اون کی بود که بیدارش کردم؟» ناصری نگاه کرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشکر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت میسوخت.
با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست میگفت. خود آقامهدی بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذکر میگفت. تا متوجهمان شد، سلام کرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار کرد که اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من کار دارم میخواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.
کتاب افلاکی خاکی
شهیدی که خستگی را خسته کرده بود :
شهید گرانقدر حاج اسماعیل حسنی از جمله جهادگران متعهد و با اخلاصی بود که در طی جنگ از خود گذشتگی و فداکاریهای زیادی از خود به نمایش گذاشت این شهید بزرگوار علاقه خاصی به اهل بیت عصمت و طهارت و علی الخصوص به سید الشهدا امام حسین داشتنددر مراسمهای که برای عزاداری سالار شهیدان برگزار میشد شرکت می جستند و خود نیز در بر پائی مراسم یاد بود امام حسین نقش فعالانه ای داشتند. شهید حاج اسماعیل حسنی قبل از انقلاب در ساخت مسجد محله خویش که مسجد پنج تن معروف بود همکاری مساعدت فراوان داشتند و چون در کارهای سخت مهارت داشتند کارهای ساختمانی مسجد را بر عهده گرفتند. بعد از پیروزی انقلاب در مسجد پنج تن پایگاه بسیج را بوجود آوردند تا هم جوان های محل را دور هم جمع کنند و هم اینکه برای اعزام به جبهه و نبرد با دشمنان قرآن و وطن آنان را آگاه سازد.
نحوه شهادت
دوست شهید می گوید...
دختر بدرالدجا امشب سه جا دارد عزا
گاه می گوید پدر ، گاهی حسن ، گاهی رضا
*****
مدینه شد زه داغ مصطفی بیت الحزن امشب
فضای عالم هستی بود غرق محن امشب
مکن ای آسمان روشن چراغ ماه را کز کین
چراغ لاله شد خاموش در صحن چمن امشب
*****
هرکه بشنیده صدای مجتبی
تا ابد شد مبتلای مجتبی
سالها بحر حسین باید گریست
تاکنی درک عزای مجتبی
*****
با نام رضا به سینه ها گل بزنید
با اشک به بارگاه او پل بزنید
فرمود که هر زمان گرفتار شدید
بردامن ما دست توسل بزنید
سردار شوشتری به روایت سردار حمزه حمیدنیا
اقتدار در عملیاتها :
از آذرماه 59 که من فرمانده عملیات سپاه خراسان بودم و شهید شوشتری فرمانده عملیات سپاه نیشابور بود با هم ارتباط داشتیم. تا سال 62 هم بنده فرمانده ایشان بودم. ایشان کم کم به خاطر لیاقت و شجاعت و توانمندی ای که نشان دادند، مسئولیت های دیگری گرفتند که از جمله آن ها فرماندهی لشگر پنج نصر خراسان بود.
اواخر جنگ هم فرماندهی قرارگاه نجف که وسعت بزرگی از جبهه های جنگ جنوب و غرب را تحت اشراف خود داشت، به عهده ایشان گذاشتند و بعد از جنگ هم فرماندهی قرارگاه ثامن الائمه(ع) در شمال شرق و بعد هم فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا و معاونت فرماندهی نیروی زمینی سپاه را بر عهده ایشان گذاشتند که به خوبی برای ولایت سربازی نمودند و سربلند بیرون آمدند.
[در دفاع مقدس]هنگام سخت شدن عملیات ها مانند آهنی که آب دیده، قوی تر و قوی تر می شد و هرچه کار گره می خورد، ایشان استوارتر می شد. به خاطر همین روحیه در مواقع سخت با موفقیت بیرون می آمدند. واقعاً ایشان را می توان به کوهی تعبیر کرد که هیچ خللی در آن راه نداشت و می شد به آن اتکا کرد.
زمانی که عراقی ها با تمام قوا به منطقه چزابه حمله کردند، شوشتری و فرماندهان دیگری از جمله شهید بابانظر و شهید آهنی و شهید حسن عامل و شهید چراغچی 48 ساعت در مقابل آنان ایستادند و یک قدم عقب ننشستد. دشمن هم از عبور از آن منطقه ناامید شد و زمینه موفقیت در عملیات های بعدی نیز مهیا گردید.
توی عملیات کربلای یک که عراق پاتک کرده و مهران را گرفته بود، چنان مقتدرانه صحنه عملیات را پیش برد که با وجود کمک رسانی هوایی عراقی ها، نیروهای دشمن در محاصره کامل قرار گرفتند و نهایتاً از ارتفاعات آن منطقه عقب نشینی کردند.
برنامه های سیستان
بچه روستا بود و در یک زندگی سخت و فقیرانه بزرگ شده بود و فردی رنج کشیده و بسیار محکم بود. به همین خاطر در طول زندگی خودش، به محرومان توجه ویژه داشت و خدمت به آنان را عبادتی بزرگ می دانست.
در برنامه ای که ایشان برای منطقه جنوب شرق کشور اعلام کرده بودند، چند بند وجود داشت که از آن جمله، رسیدگی به وضعیت اشتغال مردم منطقه، رفع محرومیت از مردم، اتحاد قبایل و واگذاری برقراری امنیت به نیروهای بومی، برقراری امنیت پایدار و فراگیر و... در پایان هم ایشان یک کلمه را نوشته بود که یک نشانه بود: «شهادت».
اقتدا به مولا امیر المؤمنین علیه السلام
هنگام سخت شدن عملیاتها مانند آهنی که آب دیده، قوی تر و قوی تر میشد و هرچه کار گره میخورد، ایشان استوارتر میشد. به خاطر همین روحیه در مواقع سخت با موفقیت بیرون میآمدند. واقعاً ایشان را میتوان به کوهی تعبیر کرد که هیچ خللی در آن راه نداشت و میشد به آن اتکا کرد. رفتارش انسان را یاد ماجرای امیرمؤمنان(ع) میانداخت .شهید شوشتری بعد از بازدید از مناطق محروم منطقه و سر زدن به کسانی که مرد خانه شان چه شهید شده، چه به طور عادی از دنیا رفته یا حتی به خاطر جرم و اقدام علیه نظام اعدام شده بود که برای ایشان فرقی نداشت مینشست و گریه میکرد. رفتار ایشان، انسان را یاد ماجرای امیرمؤمنان(ع) با آن زن فقیر میانداخت که حضرت به خانهاش رفت و بین مواظبت از بچهها و پختن نان، آن زن دید که ایشان صورتش را به آتش نزدیک میکند و میگوید: بترس از آتشی که فردای قیامت خواهد بود. به راستی که شهید شوشتری در همه چیز، به مولای متقیان اقتدا کرده بود.
منبع :ساجد
سربند یا زهرا در جبهه، قیمتی دیگر داشت. شهید گنج افروز اهل بابل بود. شب عملیات گیر داده بود به سربند یا زهرا، پانزده ساله هم بود. گفتم حالا بیا یه سربند دیگه، همه سربند ها مقدس هستند. بعد نم اشک هاش چکید رو گونه های نو رسته اش،....
وقتی داشتم سربند یا زهرا رو می بستم به پیشانی اش گفتم حالا بهم بگو..؟
شهید گنج افروز گفت: از چی بگم؟
گفتم: سربند یا زهراء
گفت: آخه من بچه که بودم مادرم از دنیا رفت. نام مادرم فاطمه بود. حالا من که مادر ندارم، اگه امشب شهید بشم، بیاد واسم نوحه سرائی کنه" گریه کنه" نازم کنه".... میخوام شهید که شدم. حضرت فاطمه الزهرا بیاد رو سرم. بگم بهش که نام مادر من هم فاطمه بود.
چی داشتم که بهش بگم. رفتیم تو عملیات، اول که خمپاره خورد یک پاش قطع شد. داد میزد من رو نبرید. من میخوام که بجنگم دفاع کنم. بعد مدتی یه خمپاره آمد درست من وقتی رفتم رو سرش، ترکش خورده بود وسط پیشانی اش...
فرازهایی از مناجات نامه شهید 13 ساله:
شهید علیرضا محمودی
بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله :
از این که حسد کردم...
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم...
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم....
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم....
از این که مرگ را فراموش کردم....
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم....
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم.....
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم....
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند....
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم....
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم....
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم....
از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم....
از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم....
از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.
از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند....
از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود....
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری.....
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم....
از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند....
از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم....
از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم....
از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم....
از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم....
از این که " خدا می بیند " را در همه کارهایم دخالت ندادم....
از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا ... به نشنیدن زدم....
از ......
.:روحش شاد:.
فهیمه سیاری در بهار 1339 (برابر با محرم الحرام سال 1381 قمری) در خانواده ای مذهبی در تهران چشم به جهان گشود. او از همان ابتدای کودکی و نیز در دوران ابتدایی و راهنمایی ، با همسالان خود فرق بسیار داشت.بسیار کنجکاو بود و مرتب برای سئوال های خود ، دنبال پاسخ می گشت .در بین همکلاسانش هم از نظر اخلاقی و هم ازنظر درسی ، شاگرد ممتاز بود و با وجود سن کم ، همیشه همراه مادر و خواهرش در جلسات مذهبی قرآن ، احکام و اصول عقاید در حسینیه ای که فاصله زیادی با منزلشان داشت ، شرکت می کرد و از همان دوران وجودش با قرآن و مسائل دینی گره خورد.بعد از دوراان راهنمایی خانواده سیاری به شهر زنجان منتقل شدند و در آنجا فهیمه در دبیرستان به تحصیل رشته ریاضی فیزیک پرداخت . سالهای پایانی دبیرستان مصادف بود با سال های اوج بیداری مردم.در آن زمان مسجد حضرت ولی عصر زنجان ، مسجدی بود که فهیمه با حضور در آنجا هر روز بیشتر رشد می کرد و نظاره گر به بارنشستن درخت انقلاب بود.در مسجد حضرت ولی عصر بزرگوارانی چون آیت الله مشکینی و رضوانی نقش مهمی در بیداری مردم ایفا می کردند. فهیمه در سال 1357 بعد از اخذ دیپلم برای تحصیل رضای خدا و معارف اسلامی به قم هجرت نموده و در مکتب توحید قم (حوزه علمیه خواهران) در محضر اساتیدی چون آیت الله شهید قدوسی بهره می گیرد، او در آن سالها در مکت توحید به خودسازی و عبادت می پردازد و معارف الهی چشمه چشمه در زلال وجودش می جوشد. شهیده فهیمه سیاری در مهر ماه سال 59 یعنی سال سوم تحصیل در مکتب توحید جهت تبلیغ و کار فرهنگی تربیتی به شهرستان بانه اعزام می شود. او علم را به صحنه عمل کشانده از دوستانش در مکتب توحید خداحافظی می کند او احساس سبکبالی دارد و می داند این سفر بازگشتی ندارد. با وجود بالهای بلندش ، دیگر پای ماندن و طاقت راه رفتن بر زمین را ندارد، از این رو ندای پروردگارش را لبیک گفته و کوله بار سفر بردوش می کشد ، ایشان در تاریخ 59/09/12 همراه دو خواهر دانشجو که آنها نیز برای تبلیغ با او همسفر بودند از سنندج به سمت سقز همراه یک ستون نظامی حرکت کرده و ساعت 4 بعد از ظهر به دیواندره می رسند و از آنجا به سمت بانه طی مسیر می نمایند.
آری راه پر خطر و ضد انقلاب در کمین، فهیمه به دوستش می گوید :«احساس راحتی می کنم ، دیگر فقط از راه دور شاهد نیستم چون خودم هم در جریان هستم» .
در بین راه باصدایی آرام و دلنشین قرآن را تلاوت می کند ، توشه او قرآنی است که روبروی او باز است و عکسی از امام که بر دامنش قرار دارد،فهیمه با اشاره به عکس امام به دوستش خانم فتاحی که یک ژسه در دست داشت گفت:
تا این را داریم هیچگونه غمی نداریم
ناگهان رگبار گلوله از هر طرف ماشین آنها را هدف قرار می دهد ، بارانی از گلوله وخون در این لحظه راننده فریاد می زند سرهایتان را بیارید پایین.
وفهیمه آرام سرش را بردامن دوستش می گذارد.
یکی از خواهران دانشجو از ناحیه دست مجروح شده است راننده کتفش زخمی می شود ولی با این حال ماشین را از منطقه درگیری دور و در درمانگاه متروکه ای متوقف می شود، دوست فهیمه که برای درمان دوست دانشجویش قصد می کند پیاده شود متوجه می شود بردامنش خون ریخته است ، آری فهیمه خیلی آرام به شهادت رسیده و باچشم خونین خدارا به تماشا نشسته بود.
فهیمه این راه طولانی را با خط سرخ شهادت کوتاه نموده و بر پیشوای خود حسین علیه السلام اقتدانمود.
وصیت نامه شهیده فهیمه سیاری:
خدایا !
به من شناختی عطا کن که در پرتو آن از همه وابستگی ها رها شوم.
خدایا !
از درگاهت خواستارم خود را آن گونه به من بشناسانی که خود می پسندی.
خدایا !
خوب شدن ها از طریق خود را به من بنمایان و قدرتی بده که سنجش میان خوب و بد را داشته باشم.
اگر کسی راهی را که مسیر الی الله است، انتخاب کرد، با آنکه به آن راه ایمان دارد، باید پیوسته اعمال خود را بررسی کند تا از آن راه انحراف پیدا نکند.
در خود نگریستن، شهامت می خواهد و لازمه شهامت، ایمان و آگاهی است که با شهادت به حقیقت می پیوندد.
خدایا !
به همه ما توفیق اطاعت و عبادت عطا فرما.
در پایان اگر به قم بازنگشتم، از اساتیدم که مرا به دین راه الهی رهنمون شدند، سپاسگزاری می کنم.